دیدی !
دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم
پی فردا گمت کردم
دیدی در آن دقایق دیر باور پر گریه گمت کردم
دیدی آب آمد
و از سر دریا گذشت
و تو نیامدی ...
( 12 تیر سال روز پرواز 655 ) ...
تهی بود و نسیمی
سیاهی بود و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای
لب بود و نیایشی
من بود و تویی
نماز و محرابی ....
( رمضان مباااااااااااااااااااااارک )
ﻭﻟﯽ
ﺁﺩﻣﯿﺎﻥ ﺁﯾﻨﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮﻧﺪ
ﺁﻥ ﭼﻪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ
ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ...
ﺭﺿﺎ ﺻﻔﺮﯾﺎﻥ
ماه
از پنجره کوبید
بهار
از درخت
گوزن
از قصه وشعری که می گفتم
دیگر ادامه نیافت
همه چیز تمام شد...
(رسول یونان)
و مهربانی
با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
ومن
آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم...
(شاملو)